شعر از خودم
چشم بر هم می نهد من نیستم
می گشایم چشم ,من من نیستم
خود نمی دانم خدایا چیستم
یک نفر بامن بگوید کیستم
بس کشیدم آه از دل بردنش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسی ها ساختم
دل سپردم سر به زیر انداختم
این قماری بود و من نشناختم
وای بر من ساده بودم باختم
دل سپردن دست او دیوانگی ست
آه غیر از من کسی دیوانه نیست
+ نوشته شده در جمعه دوم شهریور ۱۳۸۶ ساعت 19:42 توسط مازيار
|