عدالت را خوب می‌شناسم

 

چند سال‌ دوري‌گزيدن از ديگران

 

 و خود را وقف‌كردن براي نوشتن و سرانجام به عقب

 

نگريستن و دریافتن آن که هیچ چیز فراتر از گذشته‌‌

 

ننگاشته‌ای

نمي دانم..... چه بود نمي دانم..... فرشته بود

 

نمي دانم.....عشق بود

 

نمي دانم..... چه بود

 

مي خواهم در اوج فرياد بزنم و بگوييم

 

اين حق من نبود......

 

اين آشفتگي آخه مال من نبود

 

آرزويم چیز دگر بود.......

 

اما افسوس طالعم.نحس بود

 

و او شد يك خاطره.....

 

 

گناه من چه بود که این گونه غمهایم را باید در چشمان

 

حبس می کردم

 

وفریادم فقط سکوت غمم بود

 

وسکوت.......

 

زیباترین آواز در سمفونی تنهایی

 

در اوج فرو رفتن در خویش

 

در اعماق قله ی رهایی

 

به هنگامی که نمیبینی آشنایی که ببیند تورا

 

که برهاند تورا از قفس بغض

 

که بپرسد

 

به کدامین جرم به دیار تنهایان تبعید گشته ای؟

 

کاش گوشی

 

سکوتم را میشنید!!!!!

 

 

دو هفته چیزی نخواهم نوشت

 

می نویسم برای آنانی که از من دل آزرده اند:

 

اگر پیچیده ‌بودن انسان‌ها ست که سبب ‌می‌شود

 نتوانند با هم ارتباط ‌برقرارکنند، و از هم فاصله‌بگیرند،

 نمی‌خواهم پیچیده‌ باشم،

ترجیح‌می‌دهم بدوی باشم، احمق باشم و تنها بتوانم انسان دیگری

را دوست‌بدارم

 

مظهر هنر

مظهر قدرت

 

بیچاره شاکردی

 

 که از استاد بهتر نگردد

 

با همه ی شمام

 

 

اینجا رقص را خوب می‌دانند

 

 

؛ پایکوبی بر قامت شکستگان را

 

 

 

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

 

 

و چه خوشتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد

 

ای کاش انسان ها فرق عشق و شهوت را بفهمند

آمین

 

ای خدا 

 

از دست ..........

 

 

خودمم که بدتر از همه

 

مرا با اين گروه كه انكار هر كوششى را بهترين راه

 

 براى شانه خالى كردن از زير بار هر مسؤليتى مى‏دانند

 

 چه كارى مى‏تواند باشد؟

 

 انكارهائى از اين دست هرگز راهگشاى هيچ راهرو نوانديشى نبوده‏است.

 

آنان كه در وحشت از ايرادهاى احتمالى مدعيانى چون خود هرگز پا به ميدان هيچ

 

عمل تازه‏ئى نمى‏گذارند، بيش‏تر خوش‏دارند تا ديگران را هم خنثى و بى عمل بر

 

جاى نگاه دارند و از رنج رشكى كه جان‏شان را گرانبار مى‏سازد براى مدتى آسوده

 

بمانند.

 

 

 

دارداشتم فكر ميكنم الان ...امشب كه نميتونم باهات حرف بزنم ميتونم برات بنويسم..و عجيب اينكه توي اين تاريكي هيچي از نوشته هامو نميبينم...مثل بازي نقاشي چشم بسته ي يه آدمكه.

برام جالبه كه تو اين تاريكي برات مينويسم

شايد مثل همون تاريكي اي كه من گرفتارش بودم و تو توي اون زمان تاريكي زندگيم ،مثل يه نور اومدي

شايد يه خورشيد_هميشه بخشنده كه همه اجسام نوراني آسمون نورشونو از اون ميگيرن_

يا شايد ماه_سپيدي هميشگي آسمون ،كه حتي توي روشني روز هم تو آسمون هست_

و يا شايد يه شهاب سنگ _كه رهگذره!!_ ريبوار...چرا رهگذر؟!

همه ي ما رهگذريم..همهي ما عابري براي جاده هاي زندگي مون هستيم.اما شايد اگه راه زباتري رو براي اين جاده ي زماني اجباري پيدا كنيم ،با هم،شايد اگه كسي رو به خواست خود يا دل..يا عقل..بخواهيم همراهخودمون كنيم_در اونصورت كه همسفر دست در دست يك جاده ايم_در اينصورت شايد براي هم يك رهگذر نباشيم يا فاني...در اونصورت موندگارو همراه ميشيم...

نميدونم خودمم چي ميخوام...حتي نميدونم آيا عشق ميخوام؟عشق. . .

نميدونم شايد براي خوبي هاي تو_يعني در جواب خوبي هات _خواستم يه بار واقع بينانه حقيقت رو ببينم

من هميشه دنبال عشقم...حتي اگه عاشقت باشم...و حتي اگه بخوام كه هميشه با هم باشيم...اي حقيقت رو ميبينم كه مكمل خواسته هاي تو توي زندگيت نيستم...(تلخه)

چقدر دلم ميخواد تفاوتهامونو بگم.اما چقدر ميترسم از نبودنت.خودم رئ يه بي رمق بي قدرت ميبينم كه دستاي توانگر تو بلندم كرده.و به تكيه گاه حضورتمنو نگه داشته

چه آرامشي دارم وقتي با توام..يه آرامش عجيب...

عجيبه عجيبه ...دارم اشك ميريزم و مينويسمى...آخه من احمق مگه چي ميخوام؟!!

...كاشپيشم بودي .همين الان...حالا...تا حرفامو ميشنيدي وقتي دستم تو دستت بود و چشمم به چشمت.

ميدونم تنها در اونصورته كه آشفتگي مو ميبيني و لمس ميكني

چقدر حضورت براي من بي آلايشه...شايد از ديد خيلي ها و به حكم قانون اين آدم ها من نبايد اين حرفامو بهت بگم،اما من از محصور بودن در اين فواعد بيزارم...آزادم ..چون ميخوام تو آزاد باشي..

از اينكه يه روز حس كنم و ببينم تو مجبور يا پايبند به يه حكم دلسوزي يا هرچيز ديگه اي خودتو مجبور به موندن كرده باشي ميترسم.و از اينكه اين ارامش ابدي نباشه...

مازيار...چقدر حرفها براي گفتن دارم و چقدر عجيبه يا مسخره است كه وقتي باهات حرف ميزنم جرات بيانشونو ندارم و همه رو در يك مقطع زماني كوتاه فراموش ميكنم..حسشو نه..اما حرفاشو چرا.

...اما ه ..مسخره نيست...عجيب هم نيست..فقط ميخوام چيزي رو كه حالا دارم وابدي و با اطمينان و با مفهوم باشه...از اينكه ...از اينكه چيزي رو كه برام عزيز و ارزشمنده و حتي لمسش كردم و ديدم رو از دست بدم ميترسم.

چقدر دلم ميخواد همه چيز اونطوري بود كه راحت ازت ميخواستم هميشه با من بموني...اما تو چه ميدوني از من و من چه كم ميدونم از عظمت تو

 

 


رویايم

 

جهان بدون مرز است ؛

 

آزادانه سفر کردن و هماغوش‌شدن با

 

انسان‌ها، سرور ما مسیح هم حاصل یک

 

عشق‌ورزی آزاد بود