باور کن نازنین این خود ماییم که می تونیم هر طوری که بخوایم باشیم

 

 

مائيم که اصل شادي و کان غمیم 

 

 

سرمايه‌ي داديم و نهاد ستمیم   

 

 

آئينه‌ي زنگ خورده و جام جمیم 

 

 

 

 پستيم و بلنديم و کماليم و کمیم    

 

خیام

 

من می نه ز بهر تنگدستي نخورم

  

 

يا از غم رسوايي و مستي نخورم

 

من می ز براي خوشدلي میخوردم

 

اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم

 

گفتم دوسش داری ‘ اوردم رو وبلاگ

 

 

مادر چه بد هوایی این کوچه ها شدم

 

لرزید زانوان دلم جابجا شدم

 

آن کودکی که بوسه می گرفت ز دست خورشید

 

این پیر خسته ی بی دست و پا شدم

 

دیگر بهانه های من از نوع دیگریست

 

اینجا به چشمهای کسی مبتلا شدم

 

از دوست عزیزم سعید جان

 

یک لحظه مرا غریب و تنها مگذار

 

یک جرعه وفا به یادمن جا بگذار

 

در اسرع وقت به دیدنت می آیم

 

یک پنجره برای من وا بگذار

  بابت دیشب عظر میخام

منطزرطم شب آهنگو برام بفرسطی

میخاسطم لفتش بدم که اونم نشد

تقدیم به تازه ترین احساس  

 

 

مذهب او هر چه بادا باد بود

 

خوش به حالش که این قدر آزاد بود

 

بی نیاز از مستی می شاد بود

 

چشمهایش مست مادر زاد بود

سایه چیان بو تویه

 

آه رسم شهرتان بیدادبود

 

شهرتان از خون ما آباد بود

 

از درو دیوارتان خون می چکد

 

خون من  فرهاد مجنون می چکد

 

این همه خنجر, دل کس خون نشد

 

این همه لیلی, کسی مجنون نشد

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

 

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

 

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

 

 بوی از فرهاد دارد تیشه ام

 

  بگو , نمی فهم  

 

 آیا تاریکی چشمانت همان است که می شناسم ؟         

 

 

آیا قداست , صداقت را در چیزهایی که می بینم دارد     

 

 

اصلا چیزی برای گفتن دارد 

       

شعری از خودم

 

 گفتمش آرام جانی گفت نه

 

گفتمش شیرین زبانی گفت نه

 

می شود یک شب بمانی گفت نه

 

گفتمش نامهربانی گفت نه

 

دل شبی دور از خیالش سر نکرد

 

گفتمش افسوس او باور نکرد

 

 

1

وقتی که بازگشتم از هفتمین سفر خویش ,

 

 حتی پیش از ان که در بگشایم به روی خانه ی خود ,

 

هوای آن به سرم زد که سرگردان بگردم

 

به دنبال

 

هزاران تو

 

زیر زمین برای من به جا بگذاراز

 

هزاران تو

 

تا بعدها بدان درآویزم , بی چشم

 

هوای آن دارم که باز بیایم به جانب هستی

 

خواستار بازگشت ام

حالمان بد نیست غم کم می خوریم

 

کم که نه هر روز کم کم می خوریم

 

چند روزیست حالمان دیدنیست

 

حالمان از این آن پرسیدنیست

 

گاه بر روی زمین زول می زنم

 

گاه بر حافظ تفال می زنم

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت

 

یک غزل امد که حالم را گرفت

 

ما زیاران چشم یاری داشتیم

 

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

می ایم ، این بار خاموش 

 

این بار ، کاشتم عشق را برای تو

 

در زمین تو ، با تو

 

معشوق من نمی تواند یک کودک باشد او تجسم

 

اعمال کودکانه ایست که می خواهم داشته باشد